بی عشق ، آدمی گنگی خواب دیده است ، کسی که عشق را تجربه نکرده به معنای واقعی کلمه ، هنور متولد نشده است ! (اوشو )
سخن عشق در ادب و فرهنگ پارسی ریشه ای دیر پا دارد جلوه های گوناگون عشق در ادبیات منظوم تماشایی و شور آفرین است به گونه ای که می توان گفت شاه بیت غزل شاعران و عارفان ، از هر مکتب و مذهبی عشق است بر این اساس شگفت نمی نماید که مهم ترین پیام مولانا جلال الدین بلخی عشق و سخن های عاشقانه باشد .
به کتاب گرانمایه مثنوی نگاه کنید با تمثیل زیبای نی سخن عشق را آغاز و ندای جان بخش عاشقانه را می سراید این شاهکار جاودانه را جامی شاعر سخن شناس قران پارسی می نامد .
{مثنوی معنوی مولوی هست قرآنی به لفظ پهلوی } و سراینده فرزانه اش را این چنین توصیف می کند نیست پیغمبر ولی دارد کتاب ! مولوی اثر همیشه ماندگار خود را با واژه نی یاد کردی عاشقانه از خدا آغاز می کند تا به صورتی بسیار لطیف و شاعرانه بر کام و جان تشنگان گوارا و دلنشین باشد چنان که در باور اندیشمندان فرزانه شکایت و حکایت مولوی از نی نه بیهوده که برخاسته از معنی هدفمند و خاصی بوده است که جز مظهر خدا و اندیشه عاشقانه خویش نبوده است !
شادروان فروزانفر در شرح مثنوی شریف می گوید این نی در حقیقت خود مولاناست که از خود و خودی تهی است و در تصرف عشق و معشوق است که به زبان او سخن می گوید و بر پرده های گلویش آهنگ شرربار می ریزد … چنان که خود می گوید :
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی زاری از ما نی ، تو زاری می کنی ما چوناییم و نوا در ما ، توست ما چو کوهیم و صدا در ما ، توست
در این حالت اگر از این وجود از خویشتن رسته نوایی به گوش می رسد در واقع از آن کسی است که در او می دمد و الهام بخش اوست و الا وی دعوی هستی ندارد و خاموش است و غرق در دریای عشق ، همان گونه که رند خراباتی حافظ شیرازی نیز می سراید .
شب فراق که داند که تا سحر چند است ؟ مگر کسی که به زندان عشق دربند است ! بی گمان به آسانی می توان پذیرفت که نوای نی انعکاس نفس کسی است که در او دمیده است و گرنه نی چنان فارغ و از خویشتن تهی است که تا آدمی به او نرسد آوایی ، ناله ای ، سوزی ، سازی … از آن برنخواهد خاست در این صورت رمز و حال و جان وجود گمگشته ای را تجسم کنید که نه تنها خود را از خود گسسته و محوو فانی در عشق معشوق ساخته است که : چه نایی که از دم نای زن پرست و بی او خاموش و بی حرکت و بی جان بر جای خواهد بود در نگاه مولانا سخن عشق نه یک نغمه دلنشین که ترانه ای جان بخش ، داروی شفا بخش ، و درمانگر تمام دردهای بی درمان روحی و روانی انسان هاست . وی چنان می نماید که دردهای برخاسته از قوای شهوت ، غضب ، نخوت ، عجب ، خود خواهی و صدها مانند آن را تنها و فقط با داروی عشق در پرتو نوای دلپذیر نی درمانگر و شفا پذیر می داند :
هر که را جامه زعشقی پاک شد او ز حرص و جمله عیبی پاک شد شاد باش ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علت های ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما !! از مهلک ترین دردهای بی درمانی جامعه بشری ، وسواس ، تردید و شک و گمان برخاسته از اوهام و خرافات است که از درمان آن همگان عاجز و ناتوانند ولی در باور مولانا با نیروی پر توان عشق و با دم گرم و نفس عاشقانه درمان پذیر خواهد بود چنان که می گوید : پوزبند وسوسه ، عشق است و بس ورنه کی وسواس را بسته است کس !
در این صورت ، برای درمان رذیلت های اخلاقی و دردهای بی درمان روحی و روانی ، درمانگری جز عشق و چاره ای جز عاشق شدن و راهی جز شنیدن سخنان عاشقانه بر جای نمی ماند